سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 بهار 1387 - یکی از بندگان خدا

نقش لب

شنبه 87 خرداد 25 ساعت 1:45 عصر

صورت  خوبت  نگارا،  خوش  به آیین بسته اند            گوییا  نقش لـبت  از جان  شیرین  بسته اند
از  بــرای  مــقدم   خـیل   خـیالت   مـــردمـان            ز اشک رنگین  در دیار دیده  آیین بسته اند
کار زلف توست  مشک افشانی و  این نظارگان           مصلحت را تهمتی بـر نافه ی چین بسته اند
یا رب  آن روی است و  در پیرامنش بـند کلاه              یـا  به گردِ مـاهِ تـابان، عِـقد پروین بسته اند
خـط سـبز  و  عـارضت را  نقش بندان  خطا                سـایـبان از عـنبر تر،  گـِرد نسرین بسته اند
جمله وصف عشق من بوده است وحسن روی تو         آن حکایت ها که بر فرهاد وشیرین بسته اند

                                 حافظا  محض حقیقت گوی، یعنی سـرّ عشـق
                                 غیر  از  این گویی خیالاتی به تخمین بسته اند


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


همینجوری (بدون مناسبت)

جمعه 87 خرداد 10 ساعت 5:26 عصر

آنها که بر در طلب کعبه دویدند    چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
از سنگ یکی خان? اعلای معظم    انـدر  وسـط  وادی بیــزرع  بـدیـدنـد
رفتند در آن خانه که بینند خدا را     بسیـار  بجستند خـدا را و نـدیـدنـد

 

در رفتن جـان از بـدن  گویند هـر نوعی سخن                             
                           من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود 

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش                        
                     بنماد هیچش الا هوس قمار دیگر 

 


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


حافظ...

چهارشنبه 87 خرداد 8 ساعت 1:10 عصر

    شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
                                                              فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
 حـدیث هول قیـامت که گفت واعـظ شـهر
                                                               کنایتیست که  از روزگار هجـران گفت


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


...

سه شنبه 87 اردیبهشت 31 ساعت 2:33 عصر

{ بار خدایا تو مرا از خودم بهتر می شناسی و من خود را از آنان (مردم) بیشتر می شناسم. خدایا ما را بهتر از آن کن که می پندارند و بیامرز از ما آنچه را که نمی دانند.} [علی علیه السلام ]


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


محکمه الهی

جمعه 87 اردیبهشت 13 ساعت 2:6 عصر

 سوره کهف: بگو آیا به شما خبر دهیم که زیانکارترین (مردم) در کارها، چه کسانی هستند؟(103)
آنان کسانی اند که کوشش شان در زندگی دنیا به هدر رفته و خود می پندارند که کار خوب انجام می دهند!(104)

 سلام به همه دوستان. پیشنهاد میکنم چند دقیقه وقت بگذارید و شعر زیر رو بخونید. پشیمون نمی شید. جالبه!!!
شعر از آقای خلیل جوادی است، که این ایشون یه خوابی دیدن و بعدش این شعر رو نوشتن.(البته یه مقدارهم طنز قاطیشه!)

یه شب که من حسابی خسته بودم / همینجوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشام یه لحظه سُر خورد / یکدفعه مثل مرده ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده / محکمه الهی بر پا شده
خدا نشسته، مردم از مرد و زن / ردیف ردیف مقابلش وایستادن
چورتکه گذاشته و حساب می کنه / به بنده هاش عطاب خطاب می کنه
میگه چرا این همه لج می کنید / راهتون رو بیخودی کج می کنید
آیه فرستادم که آدم بشید / با دل خوشی کنار هم جمع بشید
دل های غم گرفته رو شاد کنید / با فکرتون دنیا رو آباد کنید
عقل دادم بری تدبر کنی / نه اینکه جای عقل رو کاه پر کنی
من بهتون چقدر ماشاالله گفتم / نیافریده بارک الله گفتم
من که هواتونو همیشه داشتم / حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختید / نشستید و خدای جعلی ساختید
هر کدوم از شما خودش خدا شد / از ما و آیه های ما جدا شد
یه جوء زمین و این همه شلوغی / این همه دین و مذهب دروغی
حقیقتا شماها خیلی پستید / خر نباشید گاو رو نمی پرستید
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد / بلند بلند هی صلوات فرستاد
از اون قیافه های حق به جانب / هم از خودی شاکی هم از اجانب
گفت چرا هیشکی روسری سرش نیس / پس چرا هیشکی پیش همسرش نیس
چرا زن ها اینجوری بد لباسن / مردهای غیرتی کجا پلاسن
خدا بهش گفت بتمرگ حرف نزن / اینجا که فرقی ندارن مرد و زن
یارو کنف شد ولی از رو نرف / حرف خدا از تو گوشاش تو نرف
چشاش می چرخه نمی دونم چشه / آهان می خواد یواشکی جیم بشه
دید یکمی سرش شلوغه خدا / یواش یواش شد از جماعت جدا
با شکمی شبیه بشکه نفت / یهو سرش رو پایین انداخت و رفت
قراولا چندتا بهش ایست دادن / یارو وای نستاد تا جلوش وایستادن
فوری در آورد واسشون چک کشید / گفت ببرید وصول کنید خوش باشید
دلم برا حوری ها لک زده / دیر برسم یکی دیگه تک زده
اگه نرم حوریه دلگیر میشه / تو رو خدا بذار برم دیر میشه
قراول حضرت حق، دمش گرم / با رشوه خیلی کلون نشد نرم
گوشای یارو رو گرفت تو دستش / کشون کشون برد و یه جایی بستش
رشوه حاجی رو ضمیمه کردن / توی جهنم اون رو بیمه کردن
حاجیه داش بلند بلند قر می زد / داش روی اعصاب ها تلنگور می زد
خدا بهش گفت دیگه بس کن حاجی / یه خرده هم حبس نفس کن حاجی
این همه آدم رو معطل نکن / بگیر بشین و اینقدر کل کل نکن
یه عالمه نامه داریم نخونده / تازه، هنوز کرات دیگه مونده
نامه تو پر از کارای زشته / کی به تو گفته جات توی بهشته
بهشت جای آدم های باحاله / ولت کنم بری بهشت، محاله
یادته که چقدر ریا می کردی / بنده های مارو سیا می کردی
تا یه نفر دوروبرت می دیدی / چقدر والضالین رو می کشیدی
این همه که روضه و نوحه خوندی / یه لقمه نون دست کسی رسوندی
خیال می کردی ما حواسمون نیس / نظم و نظام هستی کشکی کشکیس
هر کاری کردی بچه ها نوشتن / می خوای برو خودت ببین تو زونکن
خلاصه، وقتی یارو فهمید اینه / بازم درست نمی تونس بشینه
کاسه صبرش یکدفعه سر می رفت / تا فرصتی گیر میاورد در می رفت
قیامته اینجا، عجب جاییه / جون شما خیلی تماشاییه
از یه طرف کلی کشیش آوردن / کشون کشون همه رو پیش آوردن
گفتم اینارو که قطار کردن / بیچاره ها مگه چی کار کردن
مأموره گفت می گم بهت من الآن / مفسد فی الارض که میگن همین هان
گفت اینا بهشت فروشی کردن / بی پدرها خدا رو جوشی کردن
به نام دین حسابی خوردن اینها / کفر خدا رو در آوردن اینها
بدجوری ژاندارکو اینا چزوندن / زنده توی آتیش اونو سوزوندن
روی زمین خدایی پیشه کردن / خون گالیله رو تو شیشه کردن
اگه بهش بگی کلاتو صاف کن / بهت می گه بشین و اعتراف کن
همیشه در حال نظاره بودن / شما بگو اینا چی کاره بودن
خیام اومد، یه بطری هم تو دستش / رفت و یه گوشه ای گرفت نشستش
حاجی بلند شد با صدای محکم گفت / این آقا باید بره جهنم!
خدا بهش گفت تو دخالت نکن / به اهل معرفت جسارت نکن
بگو چرا به خون این هلاکی / اینکه نه مدعی داره نه شاکی
نه گرد وخاک کرده و نه هیاهو / نه عربده کشیده و نه چاقو
نه مال این نه مال اونو برده / فقط عرق خریده رفته خورده
آدم خوبیه هواشو داشتم / اینجا خودم براش شراب گذاشتم
یهو شنیدم ایست خبردار دادن / نشسته ها بلند شدن وایستادن
حضرت اسرافیل از اونور اومد / رفت روی چهار پایه و چندتا صور زد
دیدم دارن تخت روون میارن / فرشته ها رو دوششون میارن
مونده بودم که این کیه خدایا / تو محشر این کارا چیه خدایا
فکر می کنید داخل اون تخت کی بود / الآن می گم یه لحظه، اسمش چی بود
اون که تو دنیا مثله توپ صدا کرد / همون که این لامپ ها رو اختراع کرد
همون که کاراش عالی بود اون دیگه / بگید بابا، توماس ادیسون دیگه
خدا بهش گفت دیگه پایین نیا / یراست برو بهشت پیش انبیا
وقت رو تلف نکن توماس زود برو / به هر وسیله ای اگر بود برو
از روی پل نری یه وقت می افتی / می گم هوایی ببرند و مفتی
باز حاجی ساکت نتونس بشینه / گفت که مفهوم عدالت اینه
توماس ادیسون که مسلمون نبود / این بابا اهل دین و ایمون نبود
نه روضه رفته بود نه پای منبر / نه شمر می دونس چیه نه خنجر
یه رکعت هم نماز شب نخونده / با سیم میماش شب رو به صبح رسونده
حرفای یارو که به اینجا رسید / خدا یه آهی از ته دل کشید
حضرت حق خودش رو جا به جا کرد / یه کم به این حاجی نگا نگا کرد
از اون نگاه های عاقل اندر...
با اینکه خیلی خیلی خسته هم بود / خطاب به بنده هاش دوباره فرمود
شما عجب کله خرایی هستید / بابا عجب جونورایی هستید
شمر اگه بود، آدلف هیتلر هم بود / خنجر اگر بود، روولور هم بود
حیفه که آدم خودش رو پیر کنه / و سوزنش فقط یه جا گیر کنه
می گید توماس من مسلمون نبود / اهل نماز و دین و ایمون نبود
اولا از کجا می گید این حرف رو / در بیارید کله زیر برف رو
اون منو بهتر از شما شناخته / دلیلش هم این چیزایی که ساخته
درسته گفتم عبادت کنید / نگفتم به خلق خدمت کنید
توماس نه بمب ساخته نه جنگ کرده / دنیا رو هم کلی قشنگ کرده
من یه چراغ که بیشتر نداشتم / اونم تو آسمونا کار گذاشتم
توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد / نمی دونید چقدر کمک به من کرد
تو دنیا هیشکی بی چراغ نبوده / یا اگر هم بوده تو باغ نبوده
خدا برای حاجی آتش افروخت / دروغ چرا یه کم براش دلم سوخت
طفلی تو باورش چه قصرها ساخته / اما به اینجا که رسیده باخته
یکی میاد یه حاله ای باهاشه / چقدر بهش میاد فرشته باشه
اومد رسید و دست گذاش رو دوشم / دهانش رو آورد کنار گوشم
گفت تو که کله ات پره قرمه سبزیس / وقتی نمی فهمی، بپرسی بد نیس
اون که نشسته، یک مقام والاس / مترجمه، رفیق حق تعالی س
خود خدا نیس، نمایندشه / مورد اعتمادشه، بندشه
خدای یم یلد که دیدنی نیس / صداش با این گوشا شنیدنی نیس
شما زمینی ها همش همینید / اونوره میزی رو خدا می بینید
همینجوری می خواس بلند شه / نم نم گفت پاشو، باید بری جهنم
وقتی دیدم منم گرفتار شدم / داد کشیدم یکدفعه بیدار شدم


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


کی به کیه؟!!

چهارشنبه 87 اردیبهشت 11 ساعت 9:57 عصر

 

آخر شب آماده شدم که بازی حساس منچستر و بارسا رو ببینم که بابا زنگ زد و گفت ساعت 1 شب فرودگاه امام باشم (رفته بود خارجه). نیمه اول بازی رو دیدم و راه افتادم به سمت فرودگاه و نیمه دوم رو هم تو راه از رادیو گوش کردم (بازی رو با یک گل منچستر برد).
تو راه  یکی دو بار راه رو اشتباه رفتم و راهم دور تر شد (بس که این تابلوها دقیق هستن!!! آخه تابلو رو بعد از خروجی و پشت درخت کار میزارن!) ، توی اتوبان قم هم یکی از خروجی ها رو اشتباهی رفتم و سر از بر و بیابون درآوردم (آخه حواسم به رادیو بود). وسط اتوبان هم نمیدونم چرا ازم عکس گرفتن، چون از پشت سر بود نفهمیدم کی بود!! آخه نیست بچه معروفم. (سرعتم بالای 130 بود).
خلاصه با هزار بدبختی ساعت 1:15 رسیدم فرودگاه ولی بابا اینا ساعت 2:15 اومدن (آخه با ایران ایر اومدن). وقتی داشتیم از سالن به سمت پارکینگ فرودگاه میرفتیم سوار آسانسور شدیم که وسط راه آسانسور خراب شد! خدا ختم بخیر کنه...
داشتیم خفه میشدیم، نه هوا کش داشت نه کسی واسه کمک میومد! یکی از اون آدم هایی که تو آسانسور بود زنگ زد به اطلاعات فرودگاه که یه شماره بهمون دادن. زنگ زدیم به اون شماره و گفتیم آقا ما 10 دقیقه است که این تو گیر کردیم و هرچی هم زنگ رو میزنیم کسی نمیاد کمک! بابا خفه شدیم! یکی به داد ما برسه. طرفی که پشت خط بود با خونسردی تمام گفت آقا اون زنگ رو الکی نزن کسی صدای اون رو نمی شنوه!!! من نمیدونم این دکمه زنگ رو واسه چی تو آسانسور ها گذاشتن؟!! (احتمالا گذاشتن که وقتی تو آسانسور گیر افتادی یا مشکلی واست پیش اومد این دکمه رو فشار بدی تا واست صوت بلبلی بزنه حوصله ات سر نره!!) کلی تو آسانسور (با آدم هایی که بودن) خندیدیم. مثلا بهترین فرودگاه ایرانه!! این  وضع آسانسورش بود. حداقل کاری که میتونن بکنن اینه که یه هواکش بزارن تا حداقل اگه خدایی نکرده این اتفاق واسه یه بیمار آسمی  افتاد بنده خدا تلف نشه!!! خلاصه که 6 یا 7 دقیقه بعد از تلفن آسانسور راه افتاد و اصلا هم معلوم نبود که کی به کیه؟!! بابا تاریکیه!!!!!!!


نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


مهندس سبزی فروش !!!

جمعه 87 اردیبهشت 6 ساعت 3:54 عصر

معلم

روزی روزگاری در یکی از سرزمین های پهن آور که مهد تمدن بود و امروزه تمام جهان علم و صنعت پایه هاشون از دانشمندای این سرزمینه ... (بگذریم بریم سر اصل مطلب)

... نهضت سواد آموزی اعلام کرد که: برای بالا بردن سطح علمی جامعه همه باید در کلاس های نهضت شرکت کنند، بخصوص سبزی فروش ها!
توی این جمع سبزی فروش ها یه مهندس آدم حسابی هم بود. از اونجایی که این آقا مهندس نمی خواست آبروش تو صنف سبزی فروش ها بره قضیه رو لو نداد و از روی اجبار کلاس ها رو شرکت کرد.
توی کلاس ها این آقا مهندس اصلا حواسش به درس نبود و بازیگوشی میکرد (خوب بنده خدا همه درس ها رو بلد بوده)
یه روز سر کلاس ریاضی آقا معلم که داشت درس میداد (مبحث مساحت) وقتی که  دید اینجوریه واسه اینکه تنبیهش کنه آوردتش پای تخته و یه شکل هندسی سخت کشید که شاگرد نتونه حلش کنه! آقا مهندس هم با یه نگاه فهمید که از راه انتگرال باید حلش کنه. ولی دو دل بود که حل بکنه یا نه؟!! پیش خودش می گفت حلش کنم حال این معلم رو بگیرم، از یه طرف هم می ترسید که لو بره و ...
تو همین حال و هوا برگشت که یه نگاه به بچه ها بندازه که دید همه دارن یواشکی بهش میگن: انتگرال بگیر... انتگرال بگیر...

 

همینه دیگه وقتی سطح سواد و فرهنگ و ... بعضی آقایون زیادی بالا باشه مهندس سبزی فروش میشه، پسر خاله هم  مدیر عامل و همه کاره !!!

نوشته شده توسط : ه.ت

نظرات ديگران [ نظر]


   1   2   3      >
:لیست کامل یاداشت ها  :